تفریح و سرگرمی؛ هر مناسبت یک پیامک
(معرفی اجمالی سایت تفریح و سرگرمی)
قطعا دوست دارید با فرا رسیدن هر مناسبتی برای دوستان، خانواده و مخاطب خاص خودتان یک متن یا پیام زیبا ارسال کنید ولی متن مناسبی پیدا نمی کنید یا وقت زیادی را برای جستجو در وب هدر می دهید! … به شما بانک جامع پیامک و متن مناسبتی خودمان را پیشنهاد می دهیم.
بخش های فعال سایت ما:
پیامک ها
دلنوشته ها
جملات حکیمانه
عکس نوشته ها
تفریحات سالم
خواص خوراکیها

ورود به سایت تفریح و سرگرمی
پیامک ها
متن ها و جملات زیبا ویژه تمام مناسبت های مذهبی – ملی – اس ام اس با موضوع عاشقانه – طنز و … بانک جامع پیامک های فارسی زیبا در اختیار شما خواهد بود.
دلنوشته ها
اشعار کوتاه و دلنوشته های عاشقانه ویژه مناسبتها – اشعار مذهبی (ولادت ها و شهادت ها ) – شعرهای عاشقانه و …
جملات حکیمانه
جملات و سخنان زیبای بزرگان و اندیشمندان جهان – متن های آموزنده و تاثیرگذار – جملات کوتاه فلسفی
عکس نوشته ها
عکسهای متن دار و تصاویر زیبا برای پروفایل و کارت پستال های مناسبت ها – عکس نوشته های عاشقانه – جملات تصویری

تفریحات سالم
کوتاه و مفید درباره پرورش و نگهداری انواع گل و گیاه آپارتمانی
کوتاه و مختصر درباره نگهداری انواع ماهیان آکواریومی
کوتاه و مفید درباره پرورش و نگهداری انواع پرندگان زینتی
خواص خوراکیها
مروری بر خواص شگفت انگیز خوراکیها – کوتاه درباره فواید میوه ها و سبزی ها در درمان بیماری ها
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
22 / 12 / 1398 ساعت 0:55 AM |
بازدید : 89 |
نویسنده :
saw
| ( نظرات )
|
دنبال فلان عروسک خیلی دویدم... خیلی... توی ذهن بچهگانه ام انگار چندین سال دنبالش بودم... خیلی طول کشید تا بابا راضی شد یا پولش رسید، نمیدانم، که برایم بخردش.... تمام مشقت های آن سالها یادم مانده اما باورت میشود؟ تلخی وقتی برایم خریدش انقدر جلوی چشمم است که انگار همین حالا هفت ساله ام، با موهای چتری روی صورت و شبیه قارچ،-مثل همه ی دختران هم نسلی ام-و بابا آن عروسک را بمن داده... خیلی تلخ بود، یکی از تلخ ترین لحظه های عمرم، عروسک را گرفتم، پوشش اش را باز کردم و رفتم توی اتاق دست گذاشتم به گریه... گذاشته بودنش جلویم و زار زار گریه میکردم، بهانه ی الکی میگرفتم که چرا چشمش اینجوری است نه آن ک من میخواستم انگشت کوچکه اش فلان بود و... دروغ میگفتم، یکهو حس پوچی کردم، رسیده بودم به یک چیزی که قرار بود افول کند، مثه همه ی عروسکهای دیگرم
به این که خب، حالا ک دارمش، حالا چه؟! میارزید اینهمه بدبختی، انتظار؟! فرقش با باقی شان چه شد؟! هبچ. برای من دیگر هیچ...
میدانی حالا؟! 27 سالگی از آن روز 20 سال بزرگ تر است، ولی حس من همان است... من همانم... دلم برای هیچ چیز دنیا نمیتپد، چون مدام فکر بعدش را میکنم. لحظه ای که رسیدم... و تمام. آنوقت چه؟!
هیچ چیز پایداری که قرار باشد بماند، مثل حس ناب اولش نیست و من بیست سال است که میدانم.
پی نوشت:حب تو، حتی حبم به تن تو از آن دست نیست... مال دنیا نیست که پایدار نباشد...
-چه شده پرنویس شده ام؟ اصلش که دنبال یار، میلش نمی افتد هی مینویسم بلکه بیفتد، دومش چون افتاده ام روی تخت، پرخوان شده ام
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
22 / 12 / 1398 ساعت 0:55 AM |
بازدید : 69 |
نویسنده :
saw
| ( نظرات )
|
شصت سال پیش که جوان بودم، با زن جوانی آشنا شدم. او مرا دوست داشت، من هم دوستش داشتم. هشت ماه گذشت و بعد، خانهاش را عوض کرد. حالا که شصت سال گذشته، هنوز هم به یادش هستم. بهش گفتم: فراموشت نمیکنم. سالها گذشت و فراموشش نکردم. گاهی اوقات ترس برم میداشت چون هنوز زندگی درازی در پیش داشتم، و چطور میتوانستم به خودم، به خودِ بیچارهام، اطمینان بدهم درحالیکه مدادپاککن به دستِ خداست؟ اما حالا، آرامم. دیگر جمیله را فراموش نمیکنم. وقت زیادی باقی نمانده. پیش از اینکه فراموشش کنم میمیرم.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
22 / 12 / 1398 ساعت 0:55 AM |
بازدید : 68 |
نویسنده :
saw
| ( نظرات )
|
میخواستم روز تولد بابا "علی" بنویسم، که شادترین فرد جهانم... بنویسم البته همیشه برایم چالش بوده میلاد امیرالمؤمنین شادترین روز دنیاست برایم یا روز تولد رسول الله...منتها هفتاد درصد روز عید را که خواب بودم سی درصد باقیش هم تعارفات معمول ارتباطات انسانی! ... ماند امروز... پدرها که دختریاند، میشود از من بپذیرید این را بشود درمان یکی از هزارها بلا روزها؟!
برایم یک عکس انداخته ای، ایستاده ای در صحن کنارت ضریح بیبی زینب،مشکی پوشیده ای و همانطور با وقار و مردانه که در همه ی عکسها هست خندیده ای. (یادت هست؟! بچه تر که بودیم یک عکس گرفتی خیابان امام رضا میخندیدی، بعد گفتی بد میخندم در عکس ولی من دلم برای همان عکست رفته بود، گفتم مثل قندی، ببین، یک چال هم افتاده بالای گونه ات)،عکس را فرستاده ای و میگویی عزیز، ازینجا به بعد نت ندارم اگر جایی شد و گذاشتند برایت یک پیامک مینویسم، نگرانم نباش، بادمجان بمم:). جواب میدهم تو قند بمی:)... نگرانت نیستم سپردم دست بی بی زینب، هرچه خودشان می خواهند، جواب می دهی، میخوامت خانوم، میخوامت خواستنی... و خداحافظی...
من عکست را دیدم فهمیدم این یکی بادمجانی نیست، خنده ات اینبار... من دلم هزار راه رفت هزار راه برگشت ولی گفتم خیالم راحت است چون رویم نشد، اینطور، توی عکس دوتایی تان با بی بی زینب حرف از نگرانی بزنم... ولی فکر نمیکردم اینطور عزیزشان باشی که انقدر قطعه های تنت کوچک باشد که نشود بدهم دست رقیه بغل کند بگوید خداحافظ بابا...
* اي خواهرم شكسته و با حال عذر نزدت آمدم از تو میخواهم که عذر مرا بپذیری..... منسوب به نوحه ای بین زینب سلام الله علیها و عمویمان عباس...
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
22 / 12 / 1398 ساعت 0:55 AM |
بازدید : 75 |
نویسنده :
saw
| ( نظرات )
|
روزها از خواب که بلند میشوم سرم را مثل بقول باباجان هیپی ها از تخت آویزان میکنم و شروع میکنم برعکس، موهایم را همانطور شانه میکنم. من خیلی ناگهانی متحول شده ام، بخاطر یک إدم، که فکر میکردم اگر میبود و بابد با او زندگی میکردم، چه می کردم، احتمالا بیشتر تمیزی را دوست داشت و بیشتر به مرتب بودن خانه و سلیقه و کارهای ناب و خلاق توی خانه اهمیت میداد، پس روی تخت را مرتب میکنم، در کمدهای بسته را، بعد از عوض کردن لباس همانکونه بسته نگه میدارم و میروم روتیتن پوستی ام را انجام می دهم(این را مستقیما از بلاگرهای زیبایی یاد گرفتم و تقصیری به گردن تو نیست، منتها اصل مطلب را تو انداختی توی فکرم، وقتی روی تخت خواب، پرسیدی، کرم داری و من گفتم نه، و احتمالا خیلی زشت بود که یک زن حتی یک کرم هم نداشته باشد!و من آن روزها از خودم بریده بودم، حتی به اندازه ی یک کرم یا یک چرب کننده ی لب... ) به قول فاطمه سادات عَن و گه ها را که مالیدم بصوزتم و توی آینه، در پس زمینه ی اتاق بسیار تمیز، خودم را توی آینه میبینم، دنیا انگار شروع میشود صدای رقیه می آید که بلند شده و میروم به استقبالش و دیگر تمام کارهای روزمره شروع میشوند ا،ما مرتب، از ترس اینکه شاید تو یکبار دلت بخواهد برگردی به گذشته،یکهو مثلا هوس پلو گوجه کنی و زنگ خانه ام را بزنی و من آنقدر تمیز به چشمت نیایم که باید.... ترسهای که همیشه با ما هستند اما هیچگاه صورت واقعی ندارند....
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1