روزها از خواب که بلند میشوم سرم را مثل بقول باباجان هیپی ها از تخت آویزان میکنم و شروع میکنم برعکس، موهایم را همانطور شانه میکنم. من خیلی ناگهانی متحول شده ام، بخاطر یک إدم، که فکر میکردم اگر میبود و بابد با او زندگی میکردم، چه می کردم، احتمالا بیشتر تمیزی را دوست داشت و بیشتر به مرتب بودن خانه و سلیقه و کارهای ناب و خلاق توی خانه اهمیت میداد، پس روی تخت را مرتب میکنم، در کمدهای بسته را، بعد از عوض کردن لباس همانکونه بسته نگه میدارم و میروم روتیتن پوستی ام را انجام می دهم(این را مستقیما از بلاگرهای زیبایی یاد گرفتم و تقصیری به گردن تو نیست، منتها اصل مطلب را تو انداختی توی فکرم، وقتی روی تخت خواب، پرسیدی، کرم داری و من گفتم نه، و احتمالا خیلی زشت بود که یک زن حتی یک کرم هم نداشته باشد!و من آن روزها از خودم بریده بودم، حتی به اندازه ی یک کرم یا یک چرب کننده ی لب... ) به قول فاطمه سادات عَن و گه ها را که مالیدم بصوزتم و توی آینه، در پس زمینه ی اتاق بسیار تمیز، خودم را توی آینه میبینم، دنیا انگار شروع میشود صدای رقیه می آید که بلند شده و میروم به استقبالش و دیگر تمام کارهای روزمره شروع میشوند ا،ما مرتب، از ترس اینکه شاید تو یکبار دلت بخواهد برگردی به گذشته،یکهو مثلا هوس پلو گوجه کنی و زنگ خانه ام را بزنی و من آنقدر تمیز به چشمت نیایم که باید.... ترسهای که همیشه با ما هستند اما هیچگاه صورت واقعی ندارند....